وقتی آن شب ازسرکار به خانه برگشتم،همسرم داشت غذارا آماده میکرد،
دست اورا گرفتم وگفتم باید چیزی به توبگویم،
اونشست وبه آرامی مشغول غذاخوردن شد.غم وناراحتی درچشمانش راخوب میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم دهانم چطوربازشد.اماباید به اومیگفتم در ذهنم چه میگذرد.
من طلاق میخواستم،به آرامی موضوع را مطرح کردم.
به نظرم نمیرسیدکه ازحرفهایم ناراحت شده باشد،فقط به نرمی پرسید چرا؟؟
ازجواب دادن به این سوال سر باز زدم.این باعث شد عصبانی شود.
ظرف غذایش را به کناری پرتاب کرد وسرم داد کشید،تومرد نیستی!!
آن شب دیگر اصلا باهم حرف
نزدیم،اوگریه می کرد،میدانستم دوست داشت بداند چه برسر زندگی اش آمده است.
اما واقعا نمیتوانستم جواب قانع کننده ای به اوبدهم.
من دیگر دوستش نداشتم فقط دلم برایش میسوخت.
بایک احساس گناه وعذاب وجدان عمیق ، برگه ی طلاق را آماده کردم
که درآن قید شده بود میتواند خانه ، ماشین و30%از کارخانه ام را بردارد ،
نگاهی به برگه ها انداخت وآنها را ریز ریز پاره کرد .
زنی که ده سال زندگیش را بامن گذارنده بود برایم به غریبه ای تبدیل شده بود.
از اینکه وقت وانرژی اش را برای من به هدرداده بود متآسف بودم،
اما واقعا نمیتوانستم به آن زندگی برگردم چون واقعا عاشق یک نفر دیگر شده بودم.
آخر بلند بلند جلوی من گریه سر دادواین دقیقا همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم.
برای من گریه ی او نوعی رهایی بود.
فکر طلاق که هفته ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود،
الان محکم تر و واضحتر شده بود.
برای دیدن بقیه ی متن لطفا به ادامه ی مطلب بروید